از بازی با کلمات و کنار هم چیدنشان خسته است. از توالی مکرر واژه های انتظار و منتظر و ظهور و حضور و هر چه شبیه آن، دلگیر است. از روزهای روزمره ی بی «تو»، از روزهای سرد بی آفتاب، از روزهای پشت پرده ی غیبت مانده، زمینگیر شده است. از دست های خالی دعا، دل های تهی از امید، سینه های تنگ و آسمان بی باران و شب های تار، افسرده است...
دیر است، مسافر آسمانی!
همه ی کلمات در بند این سطور، از حلقوم خود یک چیز را فریاد می کنند... همگی یک حاجت را طلب می کنند... برای یک مطلب این جا نشسته اند...
دیر است، مسافر آسمانی!
بر نمی خیزی؟؟